کد مطلب:148769 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:176

حجاج بن یوسف ثقفی دیوانه شد
یك مرتبه دیگر حجاج بن یوسف ثقفی كه از بیم طاعون، به كوه های ایران پناهنده شده بود به بین النهرین مراجعت كرد و بعد از بازگشت طولی نكشید كه با (موسی بن عبدالله بن خازم) جنگید و او را كشت و اتحاد (فلاح بن طاب) با آن مرد سر نگرفت. (ولید بن عبدالملك) بعد از این كه به جای پدر خلیفه شد حجاج بن یوسف ثقفی را بر حكومت بین النهرین و عراق عجم و خراسان ابقا كرد و برای حكومت مدینه مردی را انتخاب نمود كه خواهیم دید بعد خلیفه شد و آن مرد (عمر بن عبدالعزیز) بود. عمر بن عبدالعزیز بعد از این كه حاكم مدینه شد اولین كاری كه كرد دست به كار اصلاح شهر شد. می دانیم كه مدینه كانون اسلام بود و دین اسلام در آن جا قوام گرفت و از آن جا در عربستان و آن گاه در كشورهای دیگر توسعه یافت. اما آن كانون اسلامی، در سال هشتاد و هفتم بعد از هجرت كه عمر بن عبدالعزیز حاكم مدینه شد هنوز به شكل یك قصبه بود و عمر بن عبدالعزیز تصمیم گرفت كه آن را مبدل به یك شهر نماید و خانه های مردم مدینه را از آن ها خریداری كرده و گفت در زمین های خارج شهر، بر طبق نقشه ای كه تدوین شده بود خانه بسازند و شهر مدینه دارای معابر وسیع گردید. دیگر از اقدامات عمر بن عبدالعزیز این بود كه مسجد پیغمبر را وسعت داد و آن مسجدی بود (و هست) كه پیغمبر و مسلمین بعد از این كه از مكه به مدینه هجرت كردند به كمك هم ساختند و مسلمان ها كه وسیله كافی برای بنائی نداشتند خاك های بنائی را با ردای خود حمل می كردند و به جای دیگر می بردند. عمر بن عبدالعزیز خانه های اطراف مسجد را خریداری كرد و بعد از ویران كردن اراضی آن ها را ضمیمه مسجد نمود و در نتیجه، مسجد پیغمبر اسلام در مدینه، دارای دویست ذرع طول و دویست ذرع عرض شد. رسم خلفای اموی این بود كه در دوره خلافت آن ها در هر شهر اسلامی كه یك خطیب خطبه ای می خواند، یا كسی در مسجدی برای مردم صحبت می كرد، علی بن ابی طالب (ع) و فرزندان او را سب می نمود و تمام نطق ها و خطابه ها در تمام بلاد اسلامی با سب علی بن ابی طالب و فرزندان او خاتمه می یافت.


طوری این رسم رواج پیدا كرده بود كه ضرورت نداشت خلفای اموی دستور بدهند كه خطبا به خانواده علوی بد بگویند و هر خطیب و ناطق در هر جا راجع به هر موضوع كه صحبت می كرد كلام خود را با سب علی بن ابی طالب (ع) و فرزندانش خاتمه می داد.

عمر بن عبدالعزیز بعداز این كه حاكم مدینه شد این رسم را در آن شهر برانداخت و اخطار كرد كه از این به بعد هر خطیب و ناطق كه علی و فرزندانش را سب كند مجازات می شود. عمر بن عبدالعزیز در مدینه هفته ای یك مرتبه به ملاقات علی بن الحسین زین العابدین (ع) می رفت و با این كه علنی ابراز علاقه به فرزندان علی بن ابی طالب (ع) كردن خطرناك بود او به طور علنی به علی بن الحسین (ع) ابراز علاقه می نمود. در سال هشتاد و هشتم بعد از هجرت كه عمر بن عبدالعزیز حاكم مدینه شد یك واقعه دیگر اتفاق افتاد كه باید ذكر شود و آن آغاز دیوانگی حجاج است. وقتی عبدالملك بن مروان دیوانه شد، از كارها بر كنار گردید و دیگر دستوری صادر نمی كرد و اگر دستوری از طرف او صادر می شد جز با تایید حاكم محلی وارد مرحله اجرا نمی گردید. اما بعد از این كه حجاج دیوانه شد، به كار ادامه داد و همچنان فرمانفرمای كشورهای بین النهرین و عراق عجم و خراسان بود. وارد توضیحات علمی مربوط به جنون نمی شویم و فقط می گوئیم كه جنون بر دو قسم است یكی جنون حاد و دیگری جنون مزمن. جنون حاد، به طوری كه از نام آن می توان فهمید با شدت بروز می كند و به یك حال باقی می ماند تا این كه دیوانه را به دنیای دیگر بفرستد. جنون مزمن در آغاز خفیف است و طوری خفیف می باشد كه اطرافیان دیوانه متوجه نمی شوند كه وی دیوانه شده است. اما رفته رفته شدت بهم می رساند تا به جائی می رسد كه باید دیوانه را بست تا این كه به اطرافیان آزار نرساند. جنون حجاج بن یوسف ثقفی از نوع مزمن بود و در آغاز، كسی متوجه نشد كه وی دیوانه است و فقط از حرف های نامربوط او حیرت می كردند و آن را حمل بر عادت بزرگی می نمودند و بسیاری از بزرگان گذشته، عاداتی مخصوص به خود داشتند یا حرف هایی می زدند كه بی معنی بود. اما رفته رفته دیوانگی حجاج بن یوسف ثقفی وسعت بهم رسانید و احكامی صادر می كرد كه به طور وضوح مغایر با عقل سلیم بود ولی زیردستانش جرئت نمی كردند كه از اجرای احكام خودداری كنند همانگونه كه زیردستان آن جراح مشهور آلمانی می دیدند كه وی هنگام عمل جراحی بیماران را به قتل می رساند و به احترام آن جراح عالی قدر ایراد نمی گرفتند [1] یك روز حجاج فرمان داد كه سكنه بصره را قتل عام كنند و در آن شهر مرد و زن و كودك باقی نگذارند. در بصره هیچ واقعه اتفاق نیفتاده بود كه سبب خشم حكمران كل شود و او را وادار به قتل عام نماید. فرمان قتل عام مردم بصره از طرف حجاج بن یوسف برای (احمد بن هشام بصری) صادر گردید كه خود اهل بصره بود و در آن شهر خویشاوندان زیاد داشت. او نزد حجاج رفت و گفت ای امیر گناه مردم


بصره چیست كه باید قتل عام شوند؟ حجاج چشم های خود را كه به طوری غیر عادی می درخشید به چشم های احمد بن هشام بصری دوخت و گفت گناه مردم بصره این است كه اهل شهر بصره هستند. احمد بن هشام بصری فكر كرد كه حجاج نمی خواهد علت صدور فرمان را بگوید و گفت ای امیر، من اگر بدانم كه مردم بصره مرتكب چه گناه شده اند كه این گونه مورد خشم امیر قرار گرفته اند از جان و دل، فرمان او را برای قتل عام مردم بصره به موقع اجرا می گذارم. وقتی احمد بن هشام بصری با حجاج صحبت می كرد عده ای حضور داشتند و اظهارات آن دو را می شنیدند آن ها نیز از صدور آن فرمان عجیب، حیران بودند و با نظرهای حیرت آمیز و توام با وحشت یكدیگر را می نگریستند. حجاج بن یوسف ثقفی ناگهان بانگ زد و جلاد را طلبید. جلاد هر وقت احضار می شد با چند نفر می آمد تا این كه شخصی را كه باید مجازات شود بگیرند و ببندند و آن هائی كه جلاد را احضار می كردند پیوسته با حضور مستحفظین خود او را احضار می نمودند زیرا گاهی مردی كه جلاد برای قتل او حاضر شده بود چون می دید كشته خواهد شد به خود حاكم حمله ور می گردید تا این كه او را به قتل برساند و به رایگان كشته نشود و همین كه فرمان آمدن جلاد صادر می گردید، مستحفظین حاكم، بین او، و مردی كه باید كشته شود حائل می شدند تا اگر آن مرد خواست به حاكم حمله ور شود مانع گردند. احمد بن هشام بصری چون مرتكب گناه یا خطائی كوچكتر نشده بود مثل تمام كسانی كه می دانند بی گناه هستند قوت قلب داشت و فكر می كرد كه احضار جلاد مربوط به او نیست و حاكم، دژخیم را برای مجازات دیگری احضار كرده است. تا این كه حجاج وی را به جلاد نشان داد و گفت سر این خیره سر را از بدن جدا كن و احمد بن هشام بصری یك مرتبه شمشیر خود را از غلاف كشید و به طرف حاكم دوید. اما مستحفظین حاكم بین او و حجاج بودند و بین او و مستحفظین جنگ درگرفت و جلاد و همراهانش از عقب به احمد بن هشام بصری حمله ور گردیدند و آن مرد كه از جلو و عقب مورد تعرض قرار گرفت به قتل رسید. در آن روز برای اولین مرتبه دیوانگی حجاج آشكار شد و آنهائی كه در اطاق حجاج بودند متوجه شدند كه صدور فرمان قتل عام مردم بصره ناشی از جنون بوده و همچنین خواستن جلاد برای قتل احمد بن هشام بصری، علتی غیر از جنون نداشته چون آن مرد چیزی نگفته بود كه دلیل بر اهانت باشد و فقط سئوال كرد كه گناه مردم بصره چیست كه باید قتل عام شوند. آن واقعه كوچكترین انعكاس تولید نكرد و هیچ كس حجاج را مورد بازخواست قرار نداد كه چرا فرمان قتل یك بی گناه را صادر كرده است. از آن به بعد اطرافیان حجاج خیلی احتیاط می كردند و حتی القوه از او پرهیز می نمودند. مرتبه دوم كه جنون حجاج به طور وضوح و غیر قابل تردید آشكار شد در ماه رمضان بود. هنگام ظهر در تمام بلاد اسلامی مردم دست از كار می شستند وكسانی كه در خارج خانه بودند یا این كه می توانستند از خانه خارج شوند برای خواندن نماز به مسجد می رفتند. در ماه رمضان لزوم دست از كار شستن هنگام ظهر و رفتن به مسجد موجه تر می شد و هر كس كه در خارج از خانه بود یا می توانست از خانه خارج شود به سوی مسجد می رفت تا این كه نماز بخواند و در آن ماه مسلمین به طوری كه می دانیم روزه


می گیرند و از طلوع فجر تا غروب آفتاب چیزی نمی خورند و نمی آشامند. روز پانزهم ماه رمضان سال نود و یكم هجری وقتی مردم در مسجد كوفه جمع شدند و مشغول وضو گرفتن بودند تا این كه به صف نماز جماعت ملحق شوند ناگهان، صدای حجاج به گوش رسید. مردم كه مشغول وضو گرفتن بودند متوجه نشدند چه موقع حجاج وارد شد ولی در دو شهر كوفه و بصره مردم صدای حجاج را می شناختند و تا صدایش را شنیدند دانستند اوست و آن مرد كه در مسجد بر یك بلندی قرار گرفته بود بانگ زد افطار كنید... افطار كنید و روزه خود را بگشائید. بعضی از افراد ساده لوح نظر به آسمان انداختند كه ببینند آیا آفتاب غروب كرده كه حجاج می گوید افطار كنید و روزه خود را بگشائید ولی آفتاب در وسط السماء و هنگام ظهر بود و حجاج بدون انقطاع از مردم دعوت می كرد كه افطار كنند و روزه خود را بگشایند. عاقبت یكی از كسانی كه در مسجد بود گفت ای امیر، هنوز غروب نشده كه تو می گوئی ما افطار كنیم و روزه خود را بگشائیم و حجاج گفت مگر نمی بینید كه قیامت آغاز شده است و مگر نمی دانید كه در قیامت تكالیف شرعی ساقط می شود. مردم آن قدر ساده بودند كه وقتی این حرف را از حجاج شنیدند اطراف را از نظر گذرانیدند كه ببینند آیا علائم قیامت را می بینند یا نه؟

چون مردم ساده تصور نمی كردند كه امیری چون حجاج كه بعد از خلیفه در دنیای اسلامی شخص اول است و از لحاظ قدرت حتی بر خلیفه رجحان دارد چیزی بگوید كه اساس نداشته باشد.

حتی امروز هم كه مردم خیلی باهوش تر و مطلع تر از سیزده قرن قبل از این هستند وقتی یك حرف را از مردی بزرگ بشنوند برای آن قائل به ارزش می شوند و حرفی كه از دهان یك مرد بزرگ بیرون می آید بیش از حرفی كه از دهان افراد عادی خارج می شود جلب توجه می كند. به طریق اولی در سیزده قرن قبل از این، مردم برای حرفی كه از دهان حجاج بن یوسف ثقفی خارج می گردید خیلی قائل به ارزش می شدند و فكر نمی كردند كه مردی چون حجاج سخنی بی اساس و نامربوط بگوید. همان كه از حجاج پرسیده بود برای چه روزه را بگشایند گفت ای امیر، قیامت دارای علائم است و یكی از علائم قیامت این است كه اموات از قبرها خارج می شوند و جان پیدا می كنند و ما در این جا اموات را كه از قبور خارج شده باشند نمی بینیم. حجاج گفت پس شما چه هستید؟ مگر شما امواتی نیستید كه از قبرها خارج شده اید؟ مرتبه ای دیگر كسانی كه در مسجد بودند از فرط سادگی نظر به همدیگر انداختند و این فكر برای آن ها پیدا شده بود كه شاید مردگانی هستند كه از قبرها خارج شده اند و جان گرفته اند و حجاج بانگ زد اینك كه می دانید قیامت آغاز گردیده برای چه افطار نمی كنید و روزه نمی گشائید و دست از نماز بكشید زیرا قیامت است و تمام تكالیف شرعی از جمله نماز ساقط شده است و بروید و روزه را بگشائید و عده ای از مردم ساده لوح سراسیمه از مسجد بیرون دویدند و در معابر شهر بانگ زدند كه قیامت شروع شد و تكالیف شرعی ساقط گردیده و افطار كنید و روزه را بگشائید. مستحفظین حجاج رسیدند و حاكم بین النهرین و عراق عجم و خراسان را كه می دانستند دچار اختلال مشاعر می باشد در وسط گرفتند و او را از مسجد خارج كردند


و در آن روز عده ای از سكنه كوفه به استناد گفته حاكم كه قیامت آغاز گردیده روزه را گشودند. آن عمل از هر كس كه صادر می شد، دیوانگی اش مسلم می گردید. دیوانه مستوجب مجازات نبود اما كاری به او رجوع نمی شد و بعد از آن عمل دیوانه وار كه از حجاج سر زد بایستی او را از حكومت معزول كنند اما نكردند و عمل او را چون دادن اندرزی به مسلمانان به جلوه درآوردند و گفتند كه منظورش متنبه كردن مسلمین بود تا این كه بدانند هر كس، قیامت را در پیش دارد و باید بدند كه در قیامت زنده خواهد شد و حساب اعمال خود را پس خواهد داد. در دمشق عبدالله بن بسر مازنی بعد از اطلاع از آن جه حجاج بن یوسف ثقفی در ظهر روز ماه رمضان در مسجد كوفه به مردم گفت نزد خلیفه اموی رفت و از او خواست كه حجاج را از حكومت معزول نماید. خلیفه اموی به مناسبت احترام عبدالله بن بسر مازنی گفت كه راجع به عزل حجاج بن یوسف فكر خواهد كرد اما تصمیم نداشت كه وی را از حكومت معزول كند. عمر عبدالله بن بسر مازنی كفایت نكرد كه مرتبه ای دیگر به خلیفه مراجعه نماید و از او بخواهد كه حجاج بن یسوف ثقفی را از حكومت معزول كند برای این كه زندگی را بدرود گفت و بروایتی او آخرین صحابه پیغمبر اسلام بود كه تا آن موقع عمر كرد و از مزایایش این بود كه رو به سوی دو قبله نماز خواند به این معنی كه در دوره ای كه مسلمین رو به سوی بیت المقدس نماز می خواندند حیات داشت و بعد از این كه پیغمبر اسلام مقرر كرد كه مسلمان ها رو به سوی كعبه نماز بخوانند بدان سو نماز كرد. دیوانگی حجاج بن یوسف ثقفی همچنان ادامه داشت تا این كه یك مرد بی گناه دیگر به اسم سعید بن جبیر را به قتل رسانید. سعید بن جبیر مردی بود آرام و بی آزار و یك روز حجاج امر كرد كه او را به جرم این كه دعوی خلافت كرده به قتل برسانند و بعد از كشتن آن مرد بی گناه، چون دیوانگی حجاج بن یوسف طوری به حد شیاع رسیده بود كه كسی نمی توانست منكر جنون وی بشود بامر ولید بن عبدالملك خلیفه اموی از حكومت معزول گردید و از آن به بعد هم او را مثل دیوانه های خطرناك كه به اطرافیان حمله ور می شوند تحت نظر قرار دادند تا این كه در سال نود و چهارم هجری زندگی را بدرود گفت.


[1] مقصود نويسنده از جراح معروف دكتر (زائر بروخ) آلماني است كه در سنوات بين جنگ اول و دوم جهاني شهرت عالمگير داشت اما در پايان جنگ دوم جهاني ديوانه شد و عده اي از بيماران را هنگام عمل جراحي به قتل رسانيد - مترجم.